۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

خاطره‌ی یکی از قربانیان تجاوزات جنسی سربازان امام زمان!

مهدی پارسال با پسر دائی اش به تهران رفت تا کار پیدا کند. چندجایی کارگری کردند و بالاخره در یک پیتزافروشی در خیابان آزادی کاری پیدا کردند و شبها همانجا می خوابیدند. مهدی درسش را نتوانسته بود ادامه بدهد. عکس خندان او روی طاقچه، زمین تا آسمان با این پسرک پژمرده و زرد و افسرده حال فرق داشت. در عکس زیبا و خندان بود، با چشمانی براق و حالا پیرمردی شده بود که فقط موهایش سفید نشده باشد؛ فرتوت و پژمرده. مهدی روز ۲۵ خرداد به دستور صاحب پیتزافروشی، از عصر مغازه را تعطیل می‌کند و از پشت شیشه‌ها بیرون (راهپیمایی سکوت ۲۵ خرداد) را نگاه می‌کند. یک پارچه سبز هم به مچش بسته بود و مهندس موسوی را دوست می داشت. پسر دائیش گفته او مغازه را سپرد و رفت توی پیاده رو و کم کم با موج مردم راه افتاد و دور شد.
از آن به بعد پسر دائی، خبری از مهدی نداشت تا بعد از ۲۳ روز سرگردانی پدر مهدی در کلانتریها و دادگاهها، به قول خودش:«یه تیکه گوشت کبود و مریض به ما تحویل دادن و گفتن این پسرت! زود برگردونش شهرستان وگرنه …» تهدیدش کرده بودند هیچ چیزی از زندانی شدن پسرش و «چیزهای دیگر!» به کسی نگوید و آن پیرمرد بدبخت هم نگفته بود و حالا هم داشت برای اولین بار، با من درددل می کرد چون «بالاتر از سیاهی هم مگه رنگی هست؟» مهدی روز اول، تب داشت و هذیان می گفت. با دیدن خون فراوان در ادرار و مدفوعش، دکتر درمانگاه برایش چند آزمایش نوشت و معاینه های دقیق تری کرده بود. بعد از اینکه دکتر معالج، «یواشکی» به پدر مهدی هشدار داده بود که « طبق آزمایشهایی که کردیم، پسرت را یک یا چند مرد، با زور مورد تجاوز جنسی قرار داده اند!»
پیرمرد از حال رفته بود. «پارگی شدید مقعد» بعد از بارها تجاوز و خونریزی، مقعد و روده های او را دچار عفونت شدید کرده بود و بر اساس این ظواهر مشکوک، دکتر درمانگاه می خواست «مقامات قانونی» و کلانتری را در جریان «احتمال یک جرم» مثل زورگیری و تجاوز به عنف قرار بدهد که پیرمرد، ماجرای «زندانی بودن پسرش» را گفته بود و کاغذ آزادی پسرش را نشان دکتر داده بود.
دکتر شوکه شده بود و پیرمرد گفته بود دیگر از مقامات قانونی و پلیس و مأمور می ترسد و پسرش بدتر از او شده: «وقتی داشتیم از درمانگاه می رفتیم، هنوز رنگ صورت آقای دکتر، مثل گچ سفید شده بود! فهمیده بود همین مأمورای قانون(!)، این بلاها رو سر مهدی آوردن!» مهدی از اتفاقات روزهای زندانش، خیلی کم حرف زده بود. چندباری هم که می خواست برای پدرش شرح روزهای زندانش را بگوید، از شدت هق هق از حال رفته بود و حرفهایش ناتمام مانده بود. ظاهرا” بعد از پایان راه‌پیمایی، در درگیری های خیابان آزادی، مهدی در میان جمعی از معترضان و بسیجیان قرار می گیرد و هول می کند. چندین باتوم می خورد و تا به خودش می آید، بدست چند بسیجی می افتد و حسابی کتکش می زنند. بعد او و عده ای جوان دیگر را سوار ماشینی کرده و به جایی برده اند که بر اساس مشخصاتی که گفته بود باید «کمپ کهریزک» بوده باشد. چیزهایی که از سوله ها و قفسه های فلزی و … کفته بود، کسانی به پدرش گفته بودند: «کمپ کهریزک» بوده. آنجا تعداد بسیاری از دستگیرشدگان را در قفسه های فلزی زندانی کرده بودند و خوراک روزانه زندانیان، کتک و کابل و آویزان کردن از پاها و شکنجه های دیگر بود. فردای دستگیری، یک مأمور می آید و مهدی و یک پسر دیگر را با کتک بیرون می برد. جلوی بقیه زندانیان فریاد می زده: «همتونو مثل اینا می بریم و می…نیم!» مهدی صدای یک مرد دیگر را شنیده که گفته: « ببرید حامله شون کنید این بچه قرتیا رو!» مهدی را به اتاقکی بردند که در فقره اول، مورد تجاوز یک مأمور قوی هیکل قرار گرفته و در حین تجاوز، از هوش رفته. بعد دوباره و دوباره.
در همان روز، بیشتر از چهار مرتبه او را مورد تجاوز قرار داده بودند و خونریزی او، چنان شدید بوده که به سلول فلزی و داغی منتقلش می کنند که کوچکتر بوده و به غیر از «مهدی»، سه چهار پسر جوان دیگر با جراحتهای شبیه به او در آن زندانی بوده اند. مهدی گفته «کف سلول پر از خون و پر از مگس و بوی تعفن بوده! و یکی از بچه ها انگاری از دیشب مرده بود و مأمورها نفهمیده بودند!» مهدی و چندین جوان دیگر، در طول حدود دو هفته در کمپ کهریزک، برای «آدم شدن!» و «ادب شدن!» بارها مورد تجاوز مأموران قرار گرفته بودند و در نهایت او را به بیمارستانی که نامش را نمی داند، منتقل کردند. بعد از شتسشو و بخیه پارگی مقعد، او را بدون بستری در بخش، به زندان ناشناخته دیگری در داخل شهر تهران برده اند و بعد از حدود هفت روز گرسنگی و باتوم روزانه(!)، بالاخره او را به قید ضمانت کتبی مبنی بر «اقرار به خوش رفتاری مأموران زندان!» و تعهد به «عدم شرکت در هرگونه تجمع و راهپیمایی ضد نظام!»، به پدرش تحویل دادند. پدر بیچاره بی آنکه از واقعیت جراحتهای مهدی خبردار باشد، پیکر نیمه جان پسرش را با اتوبوس به شهرستان محل زندگیشان منتقل می کند و بعد از یک روز، با معاینه دکتر درمانگاه، متوجه اصل جنایتها می شود. حالا مهدی افسرده و با نگاهی بی روح و خیره به نقش و نگارهای قالی، در بسترش خوابیده بود… خواهرش گوشه اتاق نشسته بود و زیر چادرش ضجه میزد و نفرین می کرد. آقای خامنه ای و احمدی نژاد را نفرین می کرد. چنان پر سوز نفرین می کرد که من از نفرین هایش ترسیدم و بر خود لرزیدم و مو بر بدنم راست شد.

هیچ نظری موجود نیست: